سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

مشخصات بلاگ
سیمرغ

هر ثانیه یک لحظه بی همتاست. دنبال لحظه های فوق العاده گشتن اتلاف وقت است

۳۷ مطلب با موضوع «سخنان برگزیده :: حکایت ها و مثل ها» ثبت شده است

هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند ؛

 همه ، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت : 

یک لاک پشت حسود ...

 او یک نامه به هزارپا نوشت :

 ای هزارپای بی نظیر! 

من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم.

 و میخواهم بپرسم چگونه می رقصید.

 آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟

 یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟

 در انتظار پاسخ هستم . 

با احترام تمام ، لاک پشت.


 هزارپا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه میکند ؟

 و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند میکند؟ 

و بعد از آن کدام پا را ؟

متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.


☆سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی وحسادت ؛ میتواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود ...


(کتاب دنیای سوفی)

  • گروه سیمرغ

 

کفگیر به ته دیگ خورده

برای پختن پلو بمقدار زیاد از قابلمه های بزرگی به نام دیگ استفاده می کنند. و از قاشق های بزرگی بنام کفگیر برای هم زدن و کشیدن پلو استفاده می شود .

در زمانهای قدیم که مردم نذر می کردند و غذا می پختن ، مردم برای گرفتن غذای نذری صف می کشیدند . از آنجا که جنس کفگیرها فلزی بود وقتی به دیک می خورد صدا می داد.

هنگامی که غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها میرسید این کفگیر در اثر برخورد به دیک صدا می داد و آشپزها وقتی که غذا تمام میشد کفگیر را ته دیک می چرخاندند و با اینکار به بقیه کسانی که در صف بودند خبر میدادند که غذا تمام شده است .

کم کم این کار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتی کسی از آنها سوال می کرد که غذا چی شد . می‌گفتند از بدشانسی وقتی به ما رسید کفگیر به ته دیک خورد(یعنی غذا تمام شد ) .

امروزه از این ضرب المثل موقعی استفاده می شود که می خواهند به فردی بگویند دیر رسیده و دیگر مثل قبل توانائی یا ثروت قبلی را ندارد و قادر به کمک کردن به او نیستند .

 

  • گروه سیمرغ


یک کلاغ ، چهل کلاغ


 ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری .

و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .

 هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .

 

    همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد

 

 پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند . 

     ... تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .

    ... کلاغ بیستمی گفت :” کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“

    همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و  گفت :” ای داد وبیداد  جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“

    همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .

     کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند .

   

     از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل  شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است

 

     پس نباید به سخنی که توسط افراد  زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد

 

  • گروه سیمرغ

حکایت مورچه و زنبور


زنبوری در حال پرواز، مورچه ای را روی زمین دید. مورچه دانه گندم بزرگی را به سختی به لانه اش می برد. زنبور، کنار او روی زمین نشست و مسخره کنان گفت: « ای مورچه بیچاره! این چه کار سختی است که می کنی؟ من پرواز می کنم و به آسانی به هر جا که می خواهم می روم و می توانم آدمها و حیوانات را نیش بزنم و هر غذائی هم که دلم بخواهد می خورم. » مورچه جوابی به زنبور نداد و با زحمت و عرق ریزان، دانه را به لانه اش رساند. روز بعد، مورچه از جلوی یک دکان قصابی می گذشت. ناگهان همان زنبور را دید که وزوزکنان روی تکه ای گوشت نشست و شروع به خوردن گوشت کرد و در همان حال به مورچه نیم نگاهی کرد و گفت: « ای مورچه بدبخت! ببین من چه آسان غذای لذیذ می خورم. » در همین هنگام مرد قصاب متوجه زنبور شد و با لبه کارد، بر کمر زنبور زد و زنبور، زخمی و نیمه جان بر زمین افتاد. مورچه فورا جلو رفت و پای زنبور را گرفت تا او را به لانه اش ببرد و بخورد. زنبور با آه و ناله از مورچه پرسید: « مرا به کجا می بری؟ ». مورچه با خونسردی پاسخ داد: « هر طمعکار مغرور و خودخواهی که هر کار می خواهد می کند و هر جا می خواهد می رود و می نشیند، سرانجام به جائی می رود که نمی خواهد. »


منبع: کتاب «جوامع الحکایات

ب.د

  • گروه سیمرغ
دیوار بلند باور

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد . او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه ‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد .
در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌ داد .
او براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامریی که وجود داشت برخورد مى‌ کرد ، همان دیوار شیشه‌ اى که او را از غذاى مورد علاقه ‌اش جدا مى‌ کرد .
پس از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر ممکن است !

در پایان ، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت . ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌ سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

می دانید چرا ؟
دیوار شیشه‌ اى دیگر وجود نداشت ، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت ‌تر و بلند ‌تر مى ‌نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند وغیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش !


ب.د

  • گروه سیمرغ

مکالمه شوهر روستایی با تلفن بیمارستان برای همسر مریض


از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود.  به زودی برمی‌گردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.

ب.د
  • گروه سیمرغ

حکایت بودا


در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و تنها یک گناه و آن جهل است! در این بین، باز بودن و بسته بودن چشم ها، تنها تفاوت میان انسان های آگاه و ناآگاه است. نخستین گام برای رسیدن به آگاهی، نه افسانه، توجه کافی به کردار، گفتار و پندار است. زمانی که تا به این حد از احوال جسم، ذهن و زندگی خود با خبر شدیم، آنگاه معجزات رخ می دهند. در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او زندگی، تلاش ها و رویاهای انسان، سراسر طنز است! چرا که انسان، نا آگاهانه همواره به جست و جوی چیزی است که پیشاپیش در وجودش نهفته است! اما این نکته را درست زمانی می فهمد که به حقیقت می رسد! نه پیش از آن! داستان بودا شاهدی بر این ادعاست.


بودا (کسی که به روشنی رسیده) درست در نخستین شب ازدواجش در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد فرزندش سیزده ساله بوده است. هنگامی که همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان بودا می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقت ی بزرگ دست یافته است. حقیقت ی عمیق و متعالی. بودا که از این انتظار طولانی همسرش  شگفت زده شده بود از او می پرسد: چرا به دنبال زندگی خود نرفته ای؟

همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها  همانند تو سؤالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش می گشتم. می دانستم که تو بالاخره باز می گردی و البته با دستانی پر. دوست داشتم جواب سؤالم را  از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در کنارخانواده ات یافت نمی شد؟ و بودا می گوید: حق با توست. اما من پس از سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست و نه چیزی برای جستن. حقیقت بی هیچ پوششی کاملاً عریان و آشکار در کنار ماست آن قدر نزدیک که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی باشد. چرا که حتی در نزدیکی هم نوعی فاصله وجود دارد!

ما برای دیدن حقیقت تنها به قلبی حساس و چشمانی تیزبین نیاز داریم. تمامی کوشش مولانا در حکایت های رنگارنگ مثنوی اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست. او میگوید: معجزات همواره در کنار شما هستند و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند فقط کافی است نگاهشان کنید. به چیزی اضافه تر از دیدن نیازی نیست. لازم نیست تا به جایی بروید. برای عارف شدن و برای دست یابی به حقیقت نیازی نیست کاری بکنید.  بلکه در هر نقطه از زمین، هر جایی که هستید به همین اندازه که با چشمانی کاملا باز شاهد زندگی و بازی های رنگارنگ آن باشید، کافی است. این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم  صدق میکند. تمامی راز مراقبه در همین دو نکته خلاصه شده است: " شاهد بودن و گوش دادن " اگر بتوانیم چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم عمیق ترین راز مراقبه را فرا گرفته ایم.

ب.د

  • گروه سیمرغ

حکایت کرگدن و دٌم جٌنبانک

یک کرگدن جوان ، تنهایی توی جنگل می رفت . دم جنبانکی که همان اطراف پرواز میکرد ، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ...

کرگدن گفت : همه کرگدن ها تنها هستند . دم جنبانک گفت : یعنی تو یک دوست هم نداری؟ کرگدن پرسید دوست یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت : دوست ، یعنی کسی که با تو بیاید ، دوستت داشته باشد و به تو کمک کند. کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمیتوانند با کسی دوست شوند . دم جنبانک گفت : اما پشت تو میخارد ، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است.

یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو را بردارد .

کرگدن گفت : اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کُلفت است همه به من می گویند پوست کُلفت ...

دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه ، به پوست.

کرگدن گفت : من که قلب ندارم . من فقط پوست دارم .

دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند . کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .

دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری .

کرکدن گفت : من قلب نازک ندارم ، من حتما یه قلب کلفت دارم .

دم جنبانک گفت : نه تو حتما یه قلب نازک داری چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ، به جای این که لگدش کنی ، به جای این دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری با آن حرف می زنی . کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت : یعنی ... بگذار روی پوست کلفت و قشنگت بشینم ... بگذار ...

کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یه جمله مناسب میگشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگوید . اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را میخاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت . کرگدن احساس کرد چه قدر خوشش می آید !

کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟

دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است من دارم به تو کمک میکنم و تو از این که نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری یعنی احساس رضایت می کنی اما دوست داشتن از این مهم تر است . کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید . روزها گذشت. روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را میخاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را میخاراند و حشره های مزاحمش را میخورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافیست ؟ دم جنبانک گفت : نه کافی نیست . کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیز های دیگری هم دوست دارم راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ...

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند جلوی چشم های کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد ... اما سیر نشد .

کرگدن میخواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن توی دنیا . وقتی که کرگدن به این جا رسید احساس کرد که یک چیزنازک از چشمش افتاد!

کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟ 

دم جنبانک بر گشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلب های نازک داری . 

کرگدن گفت : راستی این که کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چه ؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند !

کرگدن گفت : عاشق یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد .

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد .

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد یک روز حتماً قلبش تمام می شود .

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلاً قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ بگذار تمام قلبم را برای او از چشم هایم بریزم...

"شل سیلورستاین" 

ب.د                            

 

 

 


 

  • گروه سیمرغ



 

فوت کوزه گری

استاد کوزه گری بود که خیلی با تجربه بود و کوزه های لعابی که می ساخت خیلی مشتری داشت .

شاگردی نزد وی کار می کرد که زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه های کاری خود را به او یاد داد .

شاگرد وقتی تمام کارها را یاد گرفت . شروع به ایراد گرفتن کرد و گفت مزد من کم است . و کم کم زمزمه کرد که من می توانم بروم وبرای خودم کارگاهی راه اندازی کنم و کلی فایده ببرم .

هرچه استاد کوزه گر از او خواهش کرد مدتی دیگر نزد او بماند تا شاگردی پیدا کند و کمی کارها را یاد بگیرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرک قبول نکرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .

 

شاگرد رفت و کارگاهی راه اندازی کرد وهمانطور که یاد گرفته بود کاسه ها را ساخت و رنگ کرد و روی آن لعاب داد و در کوره گذاشت . ولی متوجه شد که رنگ کاسه های  او مات است و شفاف نیست .

دوباره از نو شروع کرد و خاک خوبتر انتخاب کرد و در درست کردن خمیر بیشتر دقت کرد و بهترین لعاب را استفاده کرد و آنها را در کوره گذاشت ولی باز هم مشکل قبلی بوجود آمد .

شاگرد فهمید که تمام اسرار کار را یاد نگرفته . نزد استاد رفت و مشکل خود را گفت . و از استاد خواهش کرد که او را راهنمائی کند .

استاد از او پرسید که چگونه خاک را آماده می کند و چگونه لعاب را تهیه می کند و چگونه آنرا در کوره می گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .

استاد گفت : درست است که هر شاگردی باید روزی استاد شود ولی تو مرا بی موقع تنها گذاشتی . بیا یک سال اینجا بمان تا شاگرد تازه هم قدری کار یاد بگیرد و آن وقت من هم تو را راهنمائی خواهم کرد و تو به کارگاه خودت برو .

شاگرد قبول کرد یکسال آنجا ماند ولی هر چه دقت کرد متوجه اشتباه خودش نمی شد . یک روز استاد او را صدا زد و گفت بیا بگویم که چرا کاسه های لعابی تو مات است .

استاد کنار کوره ایستاد و کاسه ها را گرفت تا در کوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهایت را باز کن تا فوت وفن کار را یاد بگیری .                            

استاد هنگام گذاشتن کاسه ها در کوره به آنها چند فوت می کرد . بعد از او پرسید : ” فهمیدی “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره یک کاسه دیگر برداشت و چند فوت محکم به آن کرد و گرد وخاکی که از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : این فوت و فن کار است ، این کاسه که چند روز در کارگاه می ماند پر از گرد و خاک می شود در کوره این گرد وخاک با رنگ لعاب مخلوط می شود و رنگ لعاب را کدر می کند . وقتی آنرا فوت می کنیم گرد وغبار پاک می شود و لعاب خالص پخته می شود و رنگش شفاف می شود . حالا پی کارت برو که همه کارهایت درست بود و فقط همین فوت را کم داشت  

این مثل اشاره به کسی دارد که بسیار چیزها می داند ولی از یک چیز مهم آگاهی ندارد .

 


  • گروه سیمرغ

حکایتی از ابوسعید ابوالخیر


روزی ابوسعید ابوالخیر درمسجدی سخنرانی داشت. مردم ازتمام شهرها و روستاهای اطراف برای شنیدن سخنان او در آنجا جمع شده بودند. مسجد کاملاً پر شده و جای نشستن نبود. تعدادی از مردم به ناچاردر بیرون مسجد نشسته بودند. یکی از شاگردان ابوسعید بانگ برآورد و گفت: ای مردم شما را به خدا از آنجا که نشسته اید برخاسته و یک قدم پیش بگذارید. همه مردم برخاستند ویک قدم به جلو آمدند.

نوبت به سخنرانی ابوسعید رسید. او از سخنرانی خودداری کرد. مردم که از راه دور و نزدیک آمده و مدتی نیز در مسجد به انتظار نشسته و خسته شده بودند، شروع به اعتراض کردند.

ابوسعید پس ازمدتی سکوت لب به سخن گشود و گفت: تمام آنچه را که من می خواستم بگویم، شاگردم به شماگفت.

شما یک قدم به جلو حرکت کنید خداوند ده قدم به شما نزدیک می شود.


ب.د



  • گروه سیمرغ