سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

مشخصات بلاگ
سیمرغ

هر ثانیه یک لحظه بی همتاست. دنبال لحظه های فوق العاده گشتن اتلاف وقت است

۳۷ مطلب با موضوع «سخنان برگزیده :: حکایت ها و مثل ها» ثبت شده است

داستان کوتاه کلاس فلسفه

داستان کوتاه و آموزنده کلاس فلسفه , داستان زیبای استاد و دانشجوها

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود

را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت ، وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلمه ای

یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد

سپس از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد

سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛

سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند

او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بله

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد

و گفت : در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست

توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان )

چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تان

ماسه ها هم سایر چیزها هستند  مسایل خیلی ساده.

پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان

اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه

به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین

با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشین

اول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند

موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستند

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی

این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست

همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!


ب.د

  • گروه سیمرغ

حکایت مار و زنبور


روزی بین یک مار و یک زنبور مکالمه ای صورت گرفت. زنبور ادعا کرد زهر من کشنده تر از زهر توست ولی چون هیکل من کوچکتراست، آدم ها باورشان نمی شود که زهر من می میراند و چون مُردن را به خودشان القا نمی کنند، زهر من تأثیرواقعی اش را نمی کند و این ترس مردم از هیکل توست که مردم را می کشد و نه زهر تو.
بالاخره قراربر این شد برای اثبات ادعای زنبور، برنامه ای ترتیب دهند. قرارشد هردو بروند در کُلون - قفل قدیمی - درِباغی کمین کنند تا وقتی که باغبان آمد و انگشت خود را داخل کُلون کرد که در را باز کند، روز اول مار انگشت باغبان را نیش بزند وزنبور بیرون بپرد و روزدوم کار را بر عکس کنند. همین کار را انجام دادند.
در روز اول باغبان احساس کرد چیزی دستش را گزید. دستش را بیرون آورد و دید زنبوری پر زد و رفت. یک کمی مقاومت کرد و دستش را مکید و رفت دنبال کارش. پیش خود گفت: زنبور بود و چیزی نیست. 
روز بعد زنبور نیش زد و مار خودش را از سوراخ قفل نشان داد. باغبان فریاد زد وای! مار دستم را نیش زد وبیهوش شد.

ب.د

  • گروه سیمرغ

حکایتی از هزارویک شب، شب سی وسوم



زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید به آن ها گفت : من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.

آنها پرسیدند:آیا همسرتان در منزل است؟ 

زن پاسخ داد:نه، برای کاری بیرون از منزل رفته است.

عصر وقتی همسر زن به خانه آمد، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.شوهرش به او گفت:برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل.

زن بیرون رفت وآنها را به خانه دعوت کرد.
آنها گفتند:ما با هم داخل خانه نمی شویم. 
زن با تعجب پرسید:چرا؟!
یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است وبه پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است و نام من عشق است .حال انتخاب کن که کدام یک از ما وارد خانه شود.!
زن داخل شد و ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. همسرش گفت: چه خوب ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود. ولی زن گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟!
عروس خانواده که سخنان آنها را می شنید پیشنهاد کرد عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق شود. مرد و زن موافقت کردند و زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. 
عشق بلند شد، ثروت و موفقیت هم بلند شدند و به دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما چرا می آیید؟! 
پیرمردها گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند، اما چون عشق را گفتید، عشق هرجا که باشد ثروت و موفقیت هم هست.

گردآورنده: اکرم صادقی 

ب.د.

  • گروه سیمرغ

گریه کن تا تمام شود !

مادری فرزند خود را از دست داده بود و در فراق او سخت می گریست. هر کس نزد مادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا باز نمی گردد و آن دیگری می گفت که دلبستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله و ضجه ی زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هر چه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب بر خیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری چهل روز بعد دیگر کمتر به فکر دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن! نقل می کنند که زن از جا بر خاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت: راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد. زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت: ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمیتواند آرام بگیرد.



ب.د.
  • گروه سیمرغ


          باد آورده


در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود بمحاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد .

مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند .

  • گروه سیمرغ

 

   


      شتر دیدی ، ندیدی


مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد

  • گروه سیمرغ


    گرانبهاترین داشته‌ها !


شیوانا از راهی می گذشت. متوجه شد جمعیتی دور مجروحی جمع شده اند و با خوشحالی به او می‌نگرند و هیچ کمکی به او نمی کنند. شیوانا با تعجب خود را از لابلای جمعیت به مجروح رساند و دید او مردی است میانسال و درشت هیکل که از اسب بر زمین سقوط کرده و آسیب سختی دیده است. شیوانا با تعجب از مردم پرسید:" چرا به او کمک نمی کنید و او را به طبیب نمی رسانید؟"

یکی از بین جمعیت با خوشحالی گفت:" استاد! شما نمی دانید این آدم چقدر پست است. او باج‌گیری است که به همه مردم این دیار ظلم روا داشته و هیچ کس از شر اذیت‌های او در امان نبوده است. او چون دوست کدخدا و افسرامپراتور است هرکاری دلش می خواهد انجام می دهد و هیچ کس هم جرات نمی کند اعتراض کند. الان هم از بس به اسب بیچاره شلاق زد اسب رم کرد و او را این چنین بر زمین کوبید. ما از این بابت بسیار خوشحالیم و امیدواریم که اسب برگردد و باز هم او را بزند

  • گروه سیمرغ