حکایت 4
دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ب.ظ
حکایت مار و زنبور
روزی بین یک مار و یک زنبور مکالمه ای صورت گرفت. زنبور ادعا کرد زهر من کشنده تر از زهر توست ولی چون هیکل من کوچکتراست، آدم ها باورشان نمی شود که زهر من می میراند و چون مُردن را به خودشان القا نمی کنند، زهر من تأثیرواقعی اش را نمی کند و این ترس مردم از هیکل توست که مردم را می کشد و نه زهر تو.
بالاخره قراربر این شد برای اثبات ادعای زنبور، برنامه ای ترتیب دهند. قرارشد هردو بروند در کُلون - قفل قدیمی - درِباغی کمین کنند تا وقتی که باغبان آمد و انگشت خود را داخل کُلون کرد که در را باز کند، روز اول مار انگشت باغبان را نیش بزند وزنبور بیرون بپرد و روزدوم کار را بر عکس کنند. همین کار را انجام دادند.
در روز اول باغبان احساس کرد چیزی دستش را گزید. دستش را بیرون آورد و دید زنبوری پر زد و رفت. یک کمی مقاومت کرد و دستش را مکید و رفت دنبال کارش. پیش خود گفت: زنبور بود و چیزی نیست.
روز بعد زنبور نیش زد و مار خودش را از سوراخ قفل نشان داد. باغبان فریاد زد وای! مار دستم را نیش زد وبیهوش شد.
ب.د
- ۹۴/۰۳/۲۵