سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

مشخصات بلاگ
سیمرغ

هر ثانیه یک لحظه بی همتاست. دنبال لحظه های فوق العاده گشتن اتلاف وقت است

۳۷ مطلب با موضوع «سخنان برگزیده :: حکایت ها و مثل ها» ثبت شده است

شیوانا همراه کاروانی از راهی می گذشت. در این سفر با مردی تاجر هم سفر بود که به قصد تجارت با تنها پسرش سفر می کرد.

مرد تاجر بسیار دقیق و پرکار بود و به هر آبادی که می رسیدند بخشی از اجناس خود را به تناسب وضعیت مالی اهالی به آنها عرضه می کرد و از آنها جنس هایی که مناسب می دانست می خرید و به راه خود ادامه می داد.

  • گروه سیمرغ

داستان بهلول و حقیقت

روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید : تلخ‌ترین چیز کدام است؟

بهلول جواب داد : حقیقت است

آن شخص گفت : چگونه می‌شود این تلخی را تحمل کرد؟

بهلول جواب داد : با شیرینی فکر و تعقل !!!

  • گروه سیمرغ

ظرف عسل



روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود
و به بازرگان گفت :
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن  رفت  ..
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد  ...
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی .
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند ومن در حد و اندازه خودم به او میدهم  ..                   
اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست ومجسم میکرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد  ...
هراینه لذت دهنده بیش از لذت گیرنده بود

این یک معامله با خداست.

  • گروه سیمرغ

کشاورز و الاغ

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز به صورت اتفاقی میفته توی یک چاه بدون آب. کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو ازتو چاه بیرون بیاره. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زودتر بمیره و زیاد زجر نکشه. مردم با سطل  روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد.


مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم. اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.


  • گروه سیمرغ

♦ در سال 1977 یک مرد 63 ساله ،عقب یک بیوک را از روی زمین بلند کرد تا دست نوه اش را از زیر آن بیرون آورد . قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از کیسه بیست کیلویی بلند نکرده بود

او بعدها کمی دچار افسردگی شد میدانید چرا  ؟ 


️چون در 63 سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته که باورش نداشته و عمرش را با حداقلها گذرانده


منتظر نشوید 63 ساله شوید 

توانایی انسان نامحدود است.

  • گروه سیمرغ

فروشنده بدبین و فروشنده خوش بین


روزگاری دو فروشنده ی کفش که به شرکت های متفاوتی تعلق داشتند به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را در آن منطق بررسی کنند.

فروشنده ی اول از این ماموریت متنفر بود و آرزو داشت که او را به این سفر نمی فرستادند در حالی که فروشنده دوم عاشق این ماموریت بود و به نظر رسید که این سفر فرصت گرانبهایی را به شرکت او می دهد

وقتی این دو فروشنده وارد کشور آفریقایی شدند درباره ی بازار محلی برای کفش مطالعه و تحقیق کردند و هر یک پیامی برای شرکت شان فرستادند

فروشنده اول که علاقه ای به این سفر نداشت نوشت : (( سفر بی فایده بود ، هیچ بازاری در این کشور وجود ندارد اینجا هیچکس کفش نمی پوشد ))

اما فروشنده دوم که این سفر را فرصتی عالی ازیابی کرده بود نوشت : (( سفر عالی بود فرصتی مناسب با بازاری نامحدود موجود است ، اینجا هیچکس کفش نمی پوشد ! ))

 

نتیجه : این تفکر شماست که تعیین می کند هر موقعیتی برایتان یک فرصت است یا یک تهدید ، در واقع افراد موفق با خوشبینی در هر موقعیتی حتی اگر دیگران آن را یک تهدید یا گرفتاری بدانند فرصتی می بینند و با بهره برداری از آن به موفقیت می رسند

  • گروه سیمرغ

خاطره ای از یک مهندس نفت


ﺳﺎﻝ ۸۱ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺑﻨﺪﺭ ﻋﺴﻠﻮﯾﻪ ﯾﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ. ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺍﻭﺝ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭘﺎرﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺸﺪ. ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ،ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻫﻤﯿﻨﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۹ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ،ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ.

  • گروه سیمرغ


ایجاد رابطه و ارتباط قلبی


در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.

می‌گویند خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند...

وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می‌شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد

بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند  ولی از سرما یخ زده می‌مردند...

از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود.

پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم ‌ای کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می‌آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است...

و این چنین توانستند زنده بمانند...

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می‌آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبیهای  آنان را تحسین نماید...   

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند...


  • گروه سیمرغ

روزی لویی شانزدهم سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛ از او پرسید تو برای چه اینجا قدم میزنی و از چه نگهبانی میکنی؟

سرباز دستپاچه جواب داد :

قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!

لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟

  • گروه سیمرغ

از گابریل گارسیا پرسیدند:

اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟

گفت:

99 صفحه رو خالی میذارم....صفحه ی آخر....سطر آخر

می نویسم.....

"یادت باشه دنیا گرده ...

هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی

شاید در نقطه شروع باشی...."

زندگی....

ساختنی ست...

نه ماندنی....

بمان برای «ساختن»

نسازبرای«ماندن».

منتطرنباش...

کسی برایت گل بیاورد!

خاک رازیروروکن...

بذررابکار...

ازآن مراقبت کن...

گل خواهدداد

  • گروه سیمرغ