حکایت 3
يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ
حکایتی از هزارویک شب، شب سی وسوم
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید به آن ها گفت : من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند:آیا همسرتان در منزل است؟
زن پاسخ داد:نه، برای کاری بیرون از منزل رفته است.
عصر وقتی همسر زن به خانه آمد، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.شوهرش به او گفت:برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل.
زن بیرون رفت وآنها را به خانه دعوت کرد.
آنها گفتند:ما با هم داخل خانه نمی شویم.
زن با تعجب پرسید:چرا؟!
یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است وبه پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است و نام من عشق است .حال انتخاب کن که کدام یک از ما وارد خانه شود.!
زن داخل شد و ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. همسرش گفت: چه خوب ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود. ولی زن گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟!
عروس خانواده که سخنان آنها را می شنید پیشنهاد کرد عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق شود. مرد و زن موافقت کردند و زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.
عشق بلند شد، ثروت و موفقیت هم بلند شدند و به دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما چرا می آیید؟!
پیرمردها گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند، اما چون عشق را گفتید، عشق هرجا که باشد ثروت و موفقیت هم هست.
گردآورنده: اکرم صادقی
ب.د.
- ۹۴/۰۳/۱۷