سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

مشخصات بلاگ
سیمرغ

هر ثانیه یک لحظه بی همتاست. دنبال لحظه های فوق العاده گشتن اتلاف وقت است

حکایت 7

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ

حکایت کرگدن و دٌم جٌنبانک

یک کرگدن جوان ، تنهایی توی جنگل می رفت . دم جنبانکی که همان اطراف پرواز میکرد ، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ...

کرگدن گفت : همه کرگدن ها تنها هستند . دم جنبانک گفت : یعنی تو یک دوست هم نداری؟ کرگدن پرسید دوست یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت : دوست ، یعنی کسی که با تو بیاید ، دوستت داشته باشد و به تو کمک کند. کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمیتوانند با کسی دوست شوند . دم جنبانک گفت : اما پشت تو میخارد ، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است.

یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو را بردارد .

کرگدن گفت : اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کُلفت است همه به من می گویند پوست کُلفت ...

دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه ، به پوست.

کرگدن گفت : من که قلب ندارم . من فقط پوست دارم .

دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند . کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .

دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری .

کرکدن گفت : من قلب نازک ندارم ، من حتما یه قلب کلفت دارم .

دم جنبانک گفت : نه تو حتما یه قلب نازک داری چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ، به جای این که لگدش کنی ، به جای این دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری با آن حرف می زنی . کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت : یعنی ... بگذار روی پوست کلفت و قشنگت بشینم ... بگذار ...

کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یه جمله مناسب میگشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگوید . اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را میخاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت . کرگدن احساس کرد چه قدر خوشش می آید !

کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟

دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است من دارم به تو کمک میکنم و تو از این که نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری یعنی احساس رضایت می کنی اما دوست داشتن از این مهم تر است . کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید . روزها گذشت. روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را میخاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را میخاراند و حشره های مزاحمش را میخورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافیست ؟ دم جنبانک گفت : نه کافی نیست . کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیز های دیگری هم دوست دارم راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ...

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند جلوی چشم های کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد ... اما سیر نشد .

کرگدن میخواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن توی دنیا . وقتی که کرگدن به این جا رسید احساس کرد که یک چیزنازک از چشمش افتاد!

کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟ 

دم جنبانک بر گشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلب های نازک داری . 

کرگدن گفت : راستی این که کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چه ؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند !

کرگدن گفت : عاشق یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد .

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد .

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد یک روز حتماً قلبش تمام می شود .

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلاً قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ بگذار تمام قلبم را برای او از چشم هایم بریزم...

"شل سیلورستاین" 

ب.د                            

 

 

 


 

  • گروه سیمرغ

نظرات  (۳)

  • اعظم هاشمی
  • سلام از خواندن این داستان به این نتیجه رسیدم که حتی سخت ترین آدمها هم میتوانند عاشق بشوند وبه عبارت دیگر میتوان عاشقشان کرد پس هیچوقت ناامید نشین ٤٥١
  • سهیلا محمدخانلو
  • سلام چقدر قشنگ بود این به ما میگه که انسانها نیاز به عشق و دوست داشتن دارند و چقدر زندگی با عشق قشنگ میشه اینکه ما بتونیم دوستهای خوب داشته باشیم و به هم عشق بورزیم و به درد هم بخوریم و روزهای خوبی در کنار خانواده و دوستانمون داشته باشیم تا از زندگیمون لذت ببریم ممنون از این داستان قشنگ و اموزنده
    من عاشق این داستانم ، داستان دوستی کرگدن و دم جنبانک شبیه خیلی از روابط این روزهاست 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی