حکایت 6
دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۱ ق.ظ
حکایتی از ابوسعید ابوالخیر
روزی ابوسعید ابوالخیر درمسجدی سخنرانی داشت. مردم ازتمام شهرها و روستاهای اطراف برای شنیدن سخنان او در آنجا جمع شده بودند. مسجد کاملاً پر شده و جای نشستن نبود. تعدادی از مردم به ناچاردر بیرون مسجد نشسته بودند. یکی از شاگردان ابوسعید بانگ برآورد و گفت: ای مردم شما را به خدا از آنجا که نشسته اید برخاسته و یک قدم پیش بگذارید. همه مردم برخاستند ویک قدم به جلو آمدند.
نوبت به سخنرانی ابوسعید رسید. او از سخنرانی خودداری کرد. مردم که از راه دور و نزدیک آمده و مدتی نیز در مسجد به انتظار نشسته و خسته شده بودند، شروع به اعتراض کردند.
ابوسعید پس ازمدتی سکوت لب به سخن گشود و گفت: تمام آنچه را که من می خواستم بگویم، شاگردم به شماگفت.
شما یک قدم به جلو حرکت کنید خداوند ده قدم به شما نزدیک می شود.
ب.د
- ۹۴/۰۴/۰۱