حکایت 10
روزی
دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد . او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک
دیوار شیشه اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد .
در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد .
او
براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با
دیوار نامریی که وجود داشت برخورد مى کرد ، همان دیوار شیشه اى که او را
از غذاى مورد علاقه اش جدا مى کرد .
پس
از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور
کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر
ممکن است !
در پایان ،
دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت . ولى
دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن سوى آکواریوم نیز
نرفت !!!
می دانید چرا ؟
دیوار
شیشه اى دیگر وجود نداشت ، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از
دیوار واقعى سخت تر و بلند تر مى نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور
خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند وغیر قابل
عبور ! باوری از ناتوانی خویش !
ب.د
- ۹۴/۰۴/۲۷
به نظر من انچه باعث فرق بین انسانها میشود همان باورهای انهاست باور های ما نقش بسیار مهی در زندگی ما دارد می تواند بازدارنده و یا بر عکس عامل حرکت ما باشد ولی انچه که باید به ان توجه کرد این است که نباید بصورت عادت
دراید