سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

سیمرغ

خودشناسی، انسان شناسی، ارتباط با خدا، عرفان، روانشناسی

مشخصات بلاگ
سیمرغ

هر ثانیه یک لحظه بی همتاست. دنبال لحظه های فوق العاده گشتن اتلاف وقت است

برای رسیدن به آرامش سه چیز را ترک کن:

* یکی اینکه دائم دیگران را کنترل کنی.

* یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران قرار بگیری

* یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی یا خود مورد قضاوت قرار بگیری.


همیشه بگو؛ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم...

  • گروه سیمرغ

  • گروه سیمرغ

مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.

ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود وبه علت سرعت زیاد سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و پس از دادن صدای وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند و از این اتفاق ناراحت میشوند .پس ازبررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند که یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ... اما هیچکدام چاره ساز نبود.تا اینکه پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم،بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی در معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .

پس از و این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.


✨✨✨✨✨✨✨

کاش ما هم درونمان را از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت خالی کنیم تا بتوانیم از مسیرهای تنگ زندگی به سلامت عبور کنیم.

✨✨✨✨✨✨

  • گروه سیمرغ

روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم.»

پسر گفت: «گوش می‌کنم.»

دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر می‌خواهم.»

پیتر گفت: «مشکلی نیست.»

دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»

پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم.»

دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»

پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»

دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»

پیتر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.»

دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد. 

دختر گفت: «سلام.»

پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟»

دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»

پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.»

دختر گفت: «آخه پیتر...»

پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.

پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس...»

دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.»

پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح می‌خواهم.»

آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد. اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود... او یک فرشته بود

انسان در طول زندگی برای چهار چیز تلاش میکنه

1- اسمم بلند باشد

2- لباسم قشنگ باشد

3- خانه ام زیبا باشد

4- سواریم مدل بالا باشد

ولی بعد ازمرگش:

اسمش میشه میت

لباسش میشه کفن

خانه اش میشه قبر

و سواریش میشه تابوت... !!! ؟

ای انسان چه چیزی تورا مغرور کرده؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

زندگی بر اساس سه تا " پ" میچرخه: پول، پارتی، پررویی سه تا" خ" را هیچوقت فراموش نکن؛ خدا، خوبی، خنده از سه تا " ج" همیشه بترس: جهل،جنگ،جفا برای سه تا " و" ارزش قایل باش: وقت، وفاداری، وجدان توزندگی عاشق سه تا" ص" باش: صداقت، صلح، صفا سه تا " الف" را در زندگی از دست نده: امید،اصالت،ادب سه تا"ش " توزندگی خیلی تاثیر داره: شکرخدا، شانس، شهامت و آرزوی من برای شما سه تا "سین": سعادت، سلامت، سربلندی.

  • گروه سیمرغ

  • گروه سیمرغ

 

  • گروه سیمرغ

اغلب ما " سواد رابطه "نداریم ....

اما این سواد رابطه یعنی چه ؟


1) انتخاب خوب بلد نیستیم !!!

 اغلب کسی را برای هم زیستی انتخاب میکنیم که مشخصه های مورد علاقه مارا ندارد، یا بسیار کم است . 

اما تحت تاثیر حس های لحظه ای ، اختلالات هورمونی ، تعابیر غلط ، جوزدگی و... انتخاب میکنیم...

 بعداز مدتی ، آن حس لحظه ای که از بین رفت ، شروع میکنیم به یکی توی سر خودمان زدن و یکی توی سر آن بیچاره !!

" انتخاب خوب" یعنی برگزیدن کسی که بیشترین شباهت را با ما دارد و بیشترین قدرت درک را از شرایطمان و متقابلا ، بیشترین شباهت و بیشترین درک را میتوانیم نسبت به او داشته باشیم . 

وشباهت ، البته به معنای یکسانی نیست .


۲) فقدان مطلق شناخت از خود !!!


اکثریت مطلق ما ، از آنچه هستیم و دوست داریم باشیم ، شناختی نداریم .

 دمدمی مزاج و بسیار تندخو و تغییر ناپذیریم، اما تلاشی نمی‌کنیم برای آنکه بدانیم واقعا که هستیم!!! 

از علائق خود ، از خواسته ها و نیازها ، واز آنچه دریک رابطه طلب می کنیم ، شناختی نداریم . 

این فقدان شناخت در نهایت سبب میشود در هیچ رابطه ای دوام نیاوریم ، زیرا تعریفی از حس خوشبختی نداریم . 


۳) بحران عدم تعادل !!!

 بلد نیستیم آهسته و پیوسته دوست بداریم . 

درابتدای رابطه آنچنان تند می‌رانیم که نفسمان بند میاید . 

تمام انرژی خود را درهمان روزها و هفته های اول رابطه خرج میکنیم، توقع طرف مقابل را بالا میبریم بعداز مدتی باتریمان که خالی شد ، شروع میکنیم به بهانه گیری و تلاش برای فرار و ... 

" تعادل داشتن در رابطه " یعنی دوست داشتن خود را با ریتمی ملایم اما ماندگار افزایش دهیم ، ونیز ، نیازمان به دوست داشته شدن را به تدریج به آن که دوستش داریم نشان بدهیم . 

نه خفه اش کنیم ونه وادارش کنیم خفه مان کند . 


۴) قدرت تحلیل نداریم !!!

 اتفاقات ناگهانی ، جزئی تفکیک ناپذیر از رابطه اند .

 مثلا ممکن است در میانه های یک رابطه عاطفی بفهمیم مردی یا زنی که دوستش داریم، عادتی یا اخلاقی دارد که برای ما تحملش سخت است . 

آیا تحلیل میکنیم ؟

 به بررسی جزییات می پردازیم؟ 

راهکارهای مختلف را ، با حضور و اطلاع خودش ، بررسی می کنیم ؟؟ 

البته که نه ... چرا که واکنش لحظه‌ای و آنی و سلبی از خود نشان می دهیم . 

توانایی تحلیل ، دستاورد پختگی است و تا زمانی که ما درآغاز هر رابطه ای برای خودمان چنان وانمود میکنیم که انگار اولین تجربه عاطفی ماست، این بازی ذهنی غلط بر ما غلبه می‌کند و اجازه نمی دهد که تحلیل و درک درست ، مانع از بروز تنشها و درنهایت جدایی میشود. 


۵) بلد نیستیم بفهمیم دنیای آدمها باهم فرق دارد !!! توقع داریم کسی که با ماست خود ما باشد . 

حتی حاضر نیستیم به نیازها، خواسته ها و علائق او توجه کنیم . 

غرور خودمان را بسیار دوست داریم ، اما توقع داریم او غرور و خواسته و نیاز نداشته باشد . 

و درکش سخت است برای ما که بفهمیم او دنیایی دارد که خودش ساخته ، وآن را صرفا با ما به اشتراک گذاشته ؛ نه که بخواهد براساس خواسته ی ما ، دنیای تازه ای بسازد . 

***** بلد نیستیم کنار هم باشیم !!!!!******


6) وچه خوب است که وقتی از نظر : روحی ، جسمی ، مالی ، خانوادگی و غیره شرایط متعادل نداریم ، از شروع کردن رابطه عاطفی بپرهیزیم . 

که این عدم تعادل ، تنها آسیب پذیری خودمان را بیشتر می کند و خوب تر آنکه ، همیشه یادمان باشد که : قالب آدمها شبیه هم نیست و جای خالی کسی را نمی شود با بودن کسی دیگر پر کرد ......

  • گروه سیمرغ

آهنگ دوست دارم زندگی رو

سیروان خسروی


دریافت
حجم: 10.2 مگابایت

  • گروه سیمرغ

  • گروه سیمرغ

تا به حال با کسی همسفر شده‌اید که صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟

 چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان، مثل مداد ! خوب هم می‌خورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. سال‌ها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ می‌زد که فلانی، اگر فلانی نباشد من می‌میرم، شوهرش را می‌گفت. من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش، نمی‌میری. یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترس‌هایت می‌میری.


امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود.


حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفای نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی. معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا.


 مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است!

خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند! باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب می‌رساند ...♥️

  • گروه سیمرغ