به بهلول گفتند می خواهی قاضی شوی?
گفت :خیر
گفتند :چرا؟
گفت: نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم
مال برده و مال باخته هر دو اصل ماجرا را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم.
به بهلول گفتند می خواهی قاضی شوی?
گفت :خیر
گفتند :چرا؟
گفت: نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم
مال برده و مال باخته هر دو اصل ماجرا را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم.
کوتاه ترین داستان فلسفی دنیا
برنده جایزه داستان کوتاه نیویورک تایمز
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم...
مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود وبه علت سرعت زیاد سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و پس از دادن صدای وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند و از این اتفاق ناراحت میشوند .پس ازبررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند که یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ... اما هیچکدام چاره ساز نبود.تا اینکه پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم،بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی در معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از و این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
✨✨✨✨✨✨✨
کاش ما هم درونمان را از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت خالی کنیم تا بتوانیم از مسیرهای تنگ زندگی به سلامت عبور کنیم.
✨✨✨✨✨✨
روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر میخواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»
دختر گفت: «آخه پیتر...»
پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.
پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس...»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.»
پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح میخواهم.»
آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد. اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود... او یک فرشته بود
انسان در طول زندگی برای چهار چیز تلاش میکنه
1- اسمم بلند باشد
2- لباسم قشنگ باشد
3- خانه ام زیبا باشد
4- سواریم مدل بالا باشد
ولی بعد ازمرگش:
اسمش میشه میت
لباسش میشه کفن
خانه اش میشه قبر
و سواریش میشه تابوت... !!! ؟
ای انسان چه چیزی تورا مغرور کرده؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
زندگی بر اساس سه تا " پ" میچرخه: پول، پارتی، پررویی سه تا" خ" را هیچوقت فراموش نکن؛ خدا، خوبی، خنده از سه تا " ج" همیشه بترس: جهل،جنگ،جفا برای سه تا " و" ارزش قایل باش: وقت، وفاداری، وجدان توزندگی عاشق سه تا" ص" باش: صداقت، صلح، صفا سه تا " الف" را در زندگی از دست نده: امید،اصالت،ادب سه تا"ش " توزندگی خیلی تاثیر داره: شکرخدا، شانس، شهامت و آرزوی من برای شما سه تا "سین": سعادت، سلامت، سربلندی.
تا به حال با کسی همسفر شدهاید که صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟
چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نیقلیان، مثل مداد ! خوب هم میخورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. سالها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ میزد که فلانی، اگر فلانی نباشد من میمیرم، شوهرش را میگفت. من هر روز دلداریاش میدادم که نگران نباش، نمیمیری. یک روز به شوخی گفتم همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترسهایت میمیری.
امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود.
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفای نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی. معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا.
مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است!
خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند! باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب میرساند ...♥️
هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند ؛
همه ، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت :
یک لاک پشت حسود ...
او یک نامه به هزارپا نوشت :
ای هزارپای بی نظیر!
من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم.
و میخواهم بپرسم چگونه می رقصید.
آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟
یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟
در انتظار پاسخ هستم .
با احترام تمام ، لاک پشت.
هزارپا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه میکند ؟
و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند میکند؟
و بعد از آن کدام پا را ؟
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
☆سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی وحسادت ؛ میتواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود ...
(کتاب دنیای سوفی)
کفگیر به ته دیگ خورده
برای پختن پلو بمقدار زیاد از قابلمه های بزرگی به نام دیگ استفاده می کنند. و از قاشق های بزرگی بنام کفگیر برای هم زدن و کشیدن پلو استفاده می شود .
در زمانهای قدیم که مردم نذر می کردند و غذا می پختن ، مردم برای گرفتن غذای نذری صف می کشیدند . از آنجا که جنس کفگیرها فلزی بود وقتی به دیک می خورد صدا می داد.
هنگامی که غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها میرسید این کفگیر در اثر برخورد به دیک صدا می داد و آشپزها وقتی که غذا تمام میشد کفگیر را ته دیک می چرخاندند و با اینکار به بقیه کسانی که در صف بودند خبر میدادند که غذا تمام شده است .
کم کم این کار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتی کسی از آنها سوال می کرد که غذا چی شد . میگفتند از بدشانسی وقتی به ما رسید کفگیر به ته دیک خورد(یعنی غذا تمام شد ) .
امروزه از این ضرب المثل موقعی استفاده می شود که می خواهند به فردی بگویند دیر رسیده و دیگر مثل قبل توانائی یا ثروت قبلی را ندارد و قادر به کمک کردن به او نیستند .
یک کلاغ ، چهل کلاغ
ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری .
و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .
هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد
پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .
... تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “ و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .
... کلاغ بیستمی گفت :” کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“
همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“
همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .
کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند .
از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است
پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد
منبع: کتاب «جوامع الحکایات
ب.د
روزی
دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد . او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک
دیوار شیشه اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد .
در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد .
او
براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با
دیوار نامریی که وجود داشت برخورد مى کرد ، همان دیوار شیشه اى که او را
از غذاى مورد علاقه اش جدا مى کرد .
پس
از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور
کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر
ممکن است !
در پایان ،
دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت . ولى
دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن سوى آکواریوم نیز
نرفت !!!
می دانید چرا ؟
دیوار
شیشه اى دیگر وجود نداشت ، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از
دیوار واقعى سخت تر و بلند تر مى نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور
خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند وغیر قابل
عبور ! باوری از ناتوانی خویش !
ب.د